پنجشنبه، فروردین ۰۹، ۱۴۰۳

گه باده صفت سرشکِ جامت هستی - گیل آوایی

 وقتی ست چنان، که نیستی در هستی!، /  بی باده اگرچه مست نیستی، هستی!

گه باده صفت سرشکِ جامت هستی، / گه مست زهستِ خویش!، اما نیستی!

28 مارس 2016

////

دنیای اندوه می شمارم،

به هر گام.

نگاهِ تا نهایتِ هر چه باداباد،

کز کرده است.

خاکستریِ غمگین،

انبوه انبوه به اندوهِ فریادهای خموشم می نشیند.

دلگیر،

دل می گیرانم!

آه!

جوانه ای وسوسه می دارد،

شاهدِ هر روزه ام،

درختِ زمستانی!

29 – مارس- 2015

///

دلِ بی دل شده ام ناله وُ فریاد شده است

ای دریغا که فغان از غمِ بیداد شده است

محرمی نیست در این دشت بلا، یار چه شد

سینه از آتش غم شعله کشان داد شده است

همدمی نیست در این خیلِ خموشان ای داد

گله ای می رود و گرگ خداداد شده است

این چه خاکی ست بسر ریخته این قوم عزا

هر که بینی خسکی در دل میقاد شده است

هر نشانی که زعشق است پلیدش دارند

آن که خود غرقۀ صد آیۀ اضداد شده است

مرهمی نیست تو گویی همه سرگردانند

جان به لب آدمی از رهبرِ شیاد شده است

خاکِ عاشق، شده عاشق کشِ عُشاق! دریغ

جوی خون جاری از آن حاکم جلاد شده است

سر به خاکسترِ خود برده ام از آتش و آه

وای از این دورۀ خون خاک وطن باد شده است

جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲- ۱۲ آوریل ۲۰۱۳

روزهای سرد زمستانی که از کنارۀ راین به دریا می گذشتم پیرمردی را می دیدم که در بلندترین نقطۀ این گذر بر روی صندلی چرخدار نشسته و به چشم انداز رویرویش خیره شده است. نگاهش می کردم و از او می گذشتم تا روزی که نشستن او و خیره شدنش به چشم اندازی که به رسم اینجایی ها هماره یکسان می نماید، تصویری به چند حس و معنا و تصور! بنظرم آمد و گفتم عکسی از او بگیرم. یعنی صحنۀ جالبی بود بیشتر از این نگاه که پیرمردی با چنان اوضاع جسمی، سن و سال و.... به اینجای کنارۀ راین می آید و یک جا می نشیند و به یک چشم انداز خیره می شود. در دل هزار سناریو مرور می کردم. اینکه منتظر است؟ جوانی اش را مرور می کند؟ گذشته اش را ورق می زند؟ هوای آزاد می خورد؟ کسی او را برای از سر وا کردن به اینجا می آورد؟ خودش می آید؟ چرا می آید؟ به یک چشم انداز خیره شدن تا این حد چرا؟ چرا جای دیگری از همین گذر نمی رود؟ و.... همین شد ماجرای دیدنش و نقش بستن او در خاطر من!

مدتی گذشت. روزهای سرد زمستان به بهار رسید. هوا سرمایش را کوچ داد. نسیم دلپذیری تن آدمی را به نوازش می نشست. پرنده های حریص و سیر ناشدنی تا بوق سگ! در حرکت و پرواز و دانه چیدن و صد البته داد و بیداد بودند که این همه سمفونی هر سال و ماه این سامان است. به هرحال فاصلۀ زمانیِ زیادی پیرمرد را نمی دیدم. به همانجای همیشگی اش می رسیدم و او را تجسم می کردم فکر کردم که رفته است! تمام کرده است! اما دو روز پیش که داشتم از کنارۀ راین می گذشتم تا به دریا برسم و هواری بزنم! در کمال شگفتی دیدم که پیرمرد با صندلی چرخدارش به همان بلندترین نقطۀ این گذر به همانجایی که ساعتها می نشست، آمده و صندلی چرخدارش را تکیه داده به زیر پایش نگاه می کند تا شاید جای مناسبی برای گذاشتن و قرار صندلی اش بیابد! دزدکی! طوری که متوجه نشود! با تلفن همراهم عکسی از او گرفتم. این عکس همراه با عکس دو سال پیش از همین پیرمرد را اینجا با شما قسمت می کنم! پیرمردِ من باز به راه است و به کار و تماشا!

در همان حال که دزدانه داشتم از او عکس می گرفتم نمی دانم چرا خوش بحالم شده بود از اینکه هست هنوز! بی آنکه بشناسمش بی آنکه حتی به یک سلام و احوالپرسی ام( به رسم اینجاییها!) پاسخی داده باشد! انگار آشنای سال و ماهم! را دیدم! کاش می دانست چقدر از دیدنش خوشحالم! دنیایی ست بوخودا!

 2016



دوشنبه، فروردین ۰۶، ۱۴۰۳

یادارویها – گیل آوایی

 8-آوریل-2015

امروز با سرو صدای مته کاری و چکش زدن و کندنِ در و دیوارِ خانۀ همسایه بیدار شدم. از لجم به ساعت نگاه نکردم ولی به در و دیوار خانه ام هر جا نگاه کنی یک ساعت دیواری و برقی و... شکلک در می آورد. قهوه جانانۀ بامدادی را بار کردم و راه انداختم و یک جانشورانِ! بیادِ رودخانه های دیار کردم و صفایی دادم. ویرم گرفت لباسی پلوخورانه بپوشم و امروز را یک جور دیگر کنم یادم آمد با پزشکم قرار دارم که یاغی گریهای قلب مرا زیر نظر دارد و هر از گاهی باید بفرمان او پیشش بروم. هنوز وقت زیادی داشتم با تلفنِ عشق بابا روزِ من براستی ساخته شد. همینجا یک گریزی بزنم به اینکه دختر براستی عشق زندگی ست مهربانی زندگی ست اصلا خودِ زندگی ست چه بخت خوش بحالانه ای دارم که دختر دارم. با گپِ نازآلودِ قربانش بروم عشق بابا قهوه به راه شد و دلچسب ترین بارکردن پیپ و دودش به هوار دادن روز را هم چاشنی کردم. کم کم حال و هوای خوش بحالانه با نگاه به ساعت که عقربه هایش بی خیال چه و چگونه بودن روز و رورزگار سر به کار خود داشت و سکوتفریادِ همیشگی اش که بجنب هیچکدام از تیک تاکهایم بازیافتنی نیستند. سازش را کوک کرده بی کله می نواخت!

زمان گذشت و رسید به هنگامی که باید پیش پزشک جان می رفتم. و رفتم. اتاق انتظار چندان شلوغ نبود. نوبت من رسید به داخل اتاق ویژه پزشک جان رفتم چهره اش انگار کشتیهایش غرق شده باشد بود. با دیدن آن چهره و حال و هوایش گویی یادم رفته بود برای چه آمدم. گفتم:

-          حالت چطوره دکتر؟

-          گفت خوبم

-          گفتم خیلی گرفته ای

-          گفت گاهی اینطوره

-          خسته ای یا چیزی پیش آمده

 

داشت چیزی می گفت که نگاهش چنان شگفتانه به من دوخته شد که خنده اش گرفت! گفتم سالی یک روز من حال ترا می پرسم! و آن روز امروز است! همانطور که می خندید بازو بند فشار خون را آماده کرد و به بازوی من بست و شروع کرد به آن باد کردن و اندازه گرفتن یک بار باورش نشد دوبار باز باورش نشد نگاهم کرد گفت:

-          عجیبه؟

-          چرا

-          هیچ وقت تا این حد عادی نبوده قلبت!

-          یعنی مشکلی نیست

-          نه. ولی چکار کردی؟

-          هیچی مثل همیشه

-          خوبه همیشه میای حال مرا بپرسی شاید قلبت....

 

چنان خندیدم که خودش هم بخنده افتاد. سرانجام قرار بعدی را به من داد و بلند شدم. آمدم بیرون قیافه منشی و بیمارانِ در انتظار از قیافه خندان من و خندان تر پزشکم جا خورده بودند!!!!

فکر می کنم گاهی باید حال پزشک را پرسید! همیشه نمی شود خانوما دس آقایون رقص! خوب یک بار هم برعکس!

.

 27 مارس  / 2016/ یکی از دوستان زنگ زده بدون هیچ حرفی شروع کرد به خندیدن! من هم همینطور مثل دانش آموزی که مشقش را ننوشته و درسش را یاد نگرفته و لام تا کام بی صداست، گوش ایستادم. میان خنده اش،( ما ایرانیها پیش از جوک اول می خندیم بعد تعریف می کنیم!!)، گفت یک جوک شنیدم خیلی خنده ام گرفته گفتم برایت تو هم تعریف کنم. سپس شروع کرد به حرف زدن که بله یک نفر برای گردش خواست پاریس برود اما زبان فرانسه نمی دانست و کسی هم از اینجاییها نمی توانست با او همراه شود اما به او گفت که زبان فرانسه بسیار راحت است مثلا به تاکسی بگو لا تاکسی، به اتوبوس بگو لا اوتوبوس و................ طرف هم می رود پاریس با لا تاکسی گفتن و لا اتوبوس گفتن اینجا و آنجا می رود تا اینکه گشنه اش می شود و می رود رستوران، به گارسون می گوید لا کباب، لا پلو، لا سالاد، لا کولا و در کمال تعجب می بیند گارسون غذایی که سفارش داده برایش می آورد. غذایش که خورد گارسون را صدا زد گفت لا صورتحساب! طرف برایش صورتحساب را آورد. به گارسون گفت زبان فرانسوی چقدر راحت است و.... گارسون گفت ارواح عمه ات اگر من ایرانی نبودم کوفت هم برایت نمی آوردند!!!

حرف دوستم تمام شد و دوباره خندید اما دید واکنشی از من نیست. پرسید چرا نمی خندی! گفتم چند سال پیش که این را شنیدم خندیدم!

///////

27 مارس 2022

موجهای دریا چنان بود که باز وسوسۀ فیلم گرفتن از عشوه¬گریهایش به جانم افتاد. تلفنِ عاصیِ همراهم را در آرودم و فیلمی که می بینید گرفتم! هنوز چند قدم نرفته بودم که حس کردم گرمم است و کاپشینِ چنانیم را در آوردم و آستینهایش را دور گردن گره زدم و راه رفتم!

ناگهان به سرم زد ببینم کلیدهایم در جیب کاپشین هست یا نه!؟

گشتم و دست گرداندم و جیبهای کاپشین را چندین باره وارسی کردم دیدم فقط سویچ ماشین هست اما! کلیدخانه جان نیست! مرا می بینی!؟ خشکم زد! ای داد! چطور ممکن است!؟

هر چه بود گره مرۀ آستینهای کاپشین را باز کردم و دقیقتر گشتم هر چه گشتم کلید را نیافتم! کلیدی که ورودِ به هر جای خانه را ممکن می ساخت از صندوق پستی بگیر تا دروازه و در خانه و انباری و... باور کنید وحشتم گرفت! ایستادم به دریا و موج و تلفن و آدمهای در آمد و شدِ ساحل چشم دوختم! چشم دوختنی که بپرسم کلیدم را ندیدید!؟ من کلیدم را گم کرده ام!!! ولی بقول سعدی جان نرود میخ آهنین بر سنگ ماجرای من شد با آن نگاه کردنهای چه کنم چه کنمم!

برگشتم! برگشتنی که با نگاه کردن زیر نظر گرفتنِ همۀ ساحل از ساده ترین کوچکترین خاک برسر ترین چیز بگیر تا بزرگ بزرگهایش! بود. رفتم تا جایی که همین فیلم را که می بینید گرفتم! ولی دست از پا درازتر برگشتم! از همه چیز نشان بود به جز کلیدجان که به تیر غیب دچار شده بود.!

چاره نداشتم جز باز با همان وسواس و دقت و به عبارتی " اسکن" کردنِ هر چیز ریز و درشت ساحل راه خانه گرفتم. هزار فکر به سرم زد که چه بکنم! کلید ساز خبر کنم اما چند کلید بسازم!؟ از کدام قفل شروع کنم!؟ همینطور در فکر بودم و همه چیز را زیر نگاهِ دقیق داشتم ناگهان چشمم به سوسو زدنِ چیزی میان ماسه و آب افتاد! نا باورانه به طرفش رفتم دیدم کلید جان چیزی نمانده میان ماسه های خیس ناپدید شود! با شوق بی مانند!برداشتمش!!!

آخ که چه حس دلنشین چه حس زیبا چه حس جانانه ایست یافتن!!!! باور کنید ارشمیدس هم شاید حق داشت فریاد " اروئکا" سر دهد چون کم مانده بود من هم داد بزنم یافتم یافتم!!!!

////

   25-03-2016/ تلفن همراه! و شاهکاری که کردم!

این را نمی توانستم برایتان اینجا ننویسم!!! باور کنید شاهکاره! ماجرا این بود که خرید پریدم را کرده بودم و بنا داشتم یک آشپزی شاهکارانه بکنم. دوستم با همسرش مهمانم بودند. برای اینکه بتوانم با خیال راحت بی آنکه آشپز دو تا شود! و سر به کار خودم داشته باشم!، به دوستم پیشنهاد کردم که بروند شهر را بگردند و خوش بحالشان کنند و من هم در این فاصله کار پارهایم را انجام دهم.

دوستم رفته بود و من سرگرم آماده کردن چیزهایی بودم که می خواستم آشپزی کنم. چیزی نگذشته بود که بخود گفتم نکند دوست من مشروبی پشروبی بخرد. بفکرم رسید زنگی به او بزنم بگویم که همه چیز هست و چیزی نخرد. شماره اش را گرفتم و زنگ زدم. دیدم صدای یک تلفن همراه از داخل سالن می آید. دنبال صدا را گرفتم دیدم یک عدد تلفن همراه آن چنانی روی کاناپه دارد ابوعطا می خواند!

دوستم تلفنش را در خانه جا گذاشته بود و من کاری اش نمی توانستم بکنم. به آشپزخانه برگشتم همچنانکه سرگرم چنین و چنان کردنهای شاهکارانه ام بودم گفتم به دوستم زنگ بزنم بگویم که تلفنش را در خانه جا گذاشته است و نگران نباشد!. شماره اش را گرفتم. دیدم باز همان صدای تلفن از همان کاناپۀ داخل سالن می آید. اگر بدانید چه خنده ای کردم! از صدای خندیدنم همسایه ام بخنده افتاده بود و صدای خنده اش را من هم می شنیدم!

هرچه بود گذشت و دوستم با همسرجانش رسید و خرید پریدهایی که برای خودشان کرده بودند را کف اتاق پخش کردند. کمی گپ زدیم و من به آشپزخانه برگشتم ناگهان دیدم هر دو نفرشان دارند می خندند حالا نخند کی بخند! از آشپزخانه به سالن برگشتم پرسیدم چه شده؟ دوستم تلفنش را که روی بلندگو گذاشته بود و همچنان که خودش هم می خندید صدای خندۀ مرا پخش می کرد بطرفم گرفت و اشاره کرد! گفت برای این!

تو نگو! وقتی خودم به کار خودم می خندیدیم پیامگیر تلفن همراهش صدای خنده ام را بجای پیام پر کرده بود! و دوستم بخیال اینکه کسی زنگ زده است داشت گوش می کرد و می خندید. همسرش از خنده ریسه رفته روی کاناپه افتاده بود. دوستم با همان خنده گفت:

 خوب چرا فقط خندیدی!؟

مانده بودم چه بگویم! گفتم:

 برای اینکه تو هم بخندی!!!

حالا من نه، اگر شما بودید نمی خندیدید!؟

//////

 25-03-2022/ همین چهارشنبه بود که با دوست جان رفته بودیم دریا و روی نیمکت نشسته بودیم. او داشت آفتاب می گرفت و گاهی چیزی به ذهن می رسید و گپی می زدیم طوری که از هر دری سخنی گفته باشیم. از حسن حسام بگیر تا پاکدامن از مونرو تا موراکامی از ات وود تا رضا براهنی. همین از رضا براهنی گفتن بود و آلزایمرش! اهی کشید و گفت و گفت تا چنان که پاسخی نیاز نباشد گفتم چقدر خوب است هیچ چیز بیاد نیاوری! هیچ چیز!

از رضا براهنی گفتیم و شعر زیبایش که فقط خودش می توانست آنطور که باید، می خواند.

دو روز بعد یعنی همین امروز لعنتی! خبرِ در گذشت رضا براهنی را خواندم.

دریا بودم که دوست جان زنگ زد و از گذراندن یک روز با هم و آن آشپزی شاهکارانه ام! که خوش به حال هر دو نفرمان شد! گفت و نیز گفت که تلفنی با حسن حسام گپی زده است و این میان از با هم بودنمان گفته بود و آن کلمات قصاری که خاصِ حسن حسام است! یاد کرد. خنده ام گرفته و گفتم که آدم می رسد به جایی که بقول ما گیلکها بخواهد نخواهد چارچرخش هواست! همین لحظه بود که خبر درگذشت رضا براهنی را به او دادم و او پرسید چند سالش بود گفتم 78 سال! گفت نه بابا! 78 سال من هستم! گفتم راستش یادم نیست انگار من هم دارم آلزایمر می گیرم!

اینجا بگویم که نمی دانم چطور است یعنی این که هیچ چیز را نشناسی هیچ چیز را بیاد نیاوری هیچ چیز.....نه! باید سخت باشد باید رنج آور باشد باید ....

پیشترها داستان زیبای آلیس مونرو " خرس به کوهستان آمد" را به فارسی برگردانده بودم و پرداخت بسیار انسانی و زیبای داستانی از آلیس مونرو به دلم نشسته بود ولی آلزایمرِ داستانی که با همۀ ظرافت، هوشیاری، تیزبینیِ ناآلزایمری پرداخت شده بود با آلزایمرِ این چنینی که به واقع آدم گرفتارش می شود چقدر فرق می کند!؟ماجرای دیگری باید باشد!

به هر روی رضا براهنی هم رفت و راحت شد! همانطور که درویشیان رفت سیمین رفت خویی رفت و......

روزگار خوبی نیست! اصلاً هم خوب نیست!

پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۴۰۲

یادآوریها - گیل آوایی

هیچ گوی هیچ داریم

برای هم

با کوهِ ادعا!

.

هوراهای پوچ

هیاهوی صد من یک غاز!

آوار می شویم در خود

بی ادعا

.

آینه رازدار مگوی ماست

با هر کس به زبانش!

بشنوی!؟

ببینی!؟

ماجرای توست با تو!

.

من دیری ست ویرانی ام را دل داده ام رفیق!

.

هیچ!

همین!

2015

...

پاندول واره بیم و هراس

چارپایه ای

فاصله بودن نبودن!

آه همه به کنار

چه زخم چرکینی ست

چشمهای به تماشا

2013

.....

فادا نامه مره از رشت می مار / بیگیفت انگاره چوم گریه بوکود زار

فووُسته نامه سر می چومه اشکان / هاچین ناما فوشوستم با می آ کار

فارسی

مادرم از رشت برایم نامه  فرستاد/ چشمانم بغض کرد و گریه کرد زار

اشکهای چشمانم روی نامه ریخت /  نامه را شست با این کار

2012

.........

سكوت تو

فرياد در گلونهفتۀ من

چه بی حاصل

حيرتمان را

در برهوت اين سالها

قسمت می كنيم!؟

19آوريل2004

............

کوچه های شهر

بستند هر دری که باز،

آغوشی نماند

وقتی

هوای گریه بغض کرده بود.

2012

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۴۰۲

رفته ام رشت دگرباره به ایرانم من! - گیل آوایی


رفته ام رشت دگرباره به ایرانم من!
آن چنان مست خیالم که گیلانم من!

راهی ام، منجیل وُ رودبار وُ زرستم آباد،
جاری ام همچو سپیدرود سراوانم من!

مانده ام رشت روم!؟ یا که بپیچم "لاکان"!
هر دو راهَم بخدا رشت وَ لاکانم من!

می ندانم که ز"فرهنگ" روم "پورده عراق"!؟
من "خمیرانم" وُ هم "چهار برارانم" من!

سعدی را "اوستاسرا" پیچم؟ یا "خطه ماشین"!؟
وای! "زرجوبم" وُ از پُل، سرِ "میدانم" من!

می روم، مستِ خیالم! چه شده است "شاقاجی"!
من که"سنگر" نشدم از چه "کوچیصفانم" من!

از چه در حومۀ رشتم شده است آبادان
که چنین با اتوبوس رشت آبا دانم من!

مگر مهمان دارد رشت من از خوزستان
من که رشتم! زچه در فارس وُ کرمانم من!؟

نه! خیال است مرا! رشت شدم زاین سامان!
از همان روست که در رشت خیابانم من!

کوچه هایش گذرم هست روان کودکی ام
آه عاشق شده ام "ساغریسازانم" من!

رفته ام "بیستون" وُ "رازی" وُ لاکانی باز
شده ام مدرسه رُو، وای چه درسخوانم من!

در گذر می گذرند، مدرسه ها باز هنوز
یار در پیش وُ چه عاشق شده حیرانم من

دیپلمم زیر بغل عصر، خیابان، بیکار!
"پُزِ عالی جیبِ خالی"، چه هراسانم من!

نه دگر رقصِ خیالِ من از اندازه گذشت
غربتم، غربت تلخی که به زندانم من!

گیل آوایی تو دگر چشم بپوشان زخیال
گرچه در غربتم اما همه ایرانم من!
.
منجیل، رودبار، رستم آباد، سراوان در مسیر تهران به رشتند. لاکان، خمیران، چهاربراران، سعدی، اوستاسرا، خطه ماشین، زرجوب و میدان( بازارچۀ زرجوب)، رازی از محله های شهر رشتند. لاکان اسم یک محل و  لاکانی اسم یک خیابان در رشت است. شاقاجی و سنگر از شهرکهای حومۀ رشتند. کوچیصفان یا کوچصفهان هم همینطور! شاید خودش یک شهر شده! نمی دانم! آبادان هم در این غزل! به تازگی از حومه های رشت شده است!

شنبه، اسفند ۰۵، ۱۴۰۲

یادآوریها- گیل آوایی

وه چه افشان می کند

گیسوی شالی

باد!

می نشیند سبزِ رُستن برنگاهم مست

بی کران تا بی کران آغوش شالیزار.

رقص گنجشک

شاد!

ترس می بازد مترسک

در هجومِ هرچه باداباد

فوج فوج مستِ بازیگوش

چون عروسانی خرامان.

گاه بر لب آه

ماتِ آواز خموشِ مست شالیزار

فاتحی از دور

داسَکی بسته کمر

آرام

چون خدای این همه آباد

می گشاید دست

می خرامد رام شالیکار

.

آه

من

چه

دل

تنگم!

.

2015

****

ای دادِ وطن، وطن سیاهپوشان است / خونبارش ِ ماتم سیاووشــــــان است

برخیزیم و آتشی بگیرانیم باز / کاین خاک زخشم آرشان جوشان است

2

با اندوهی از دستگیری، تجاوز و قتل و سوزاندن ترانه موسوی یکی از هزاران پرپرشده وطن زمزمه ای کردم و ناتمام ماند:

بخوان با من وطن خونین وطن وای/چه آمد بر وطن خونین وطن وای

به زندانند فرزندان ایران/سرِ دارند خونین پیرهن وای

ترانه سوگ وطن شد وطن سیاه بتن/نهاد بر دل ما داغ بی پناه وطن

چنین که خاک فرو خورده بغض مام وطن/ دریغ وطن خون سرای زار وطن

سرود خشم بخوان روزگار بر هم زن/ زشوم آیه ی جهل سوگوار کار وطن

ترانه حرمت خاک و خدا و میهن آی/بگیر داد وطن از خرافه زار وطن

2013

3

چنان زداغ عزیران بخون نشسته فغانم/که اشک ریز ِ بهاران زسوگ سینه درانم

بر آتشم چو سپند سـرزنان و سینه زنان/مدد رسان که از این روزگار گریانم

هوار جان فکنم تا جهان بگیرانم/زآتشی که فتاد از غم عزیزانم

بخوان برای من آواز دیلمانی یار/که جان بسوزد از این آتشانه در جانم

چه غمگنانه سیه روزگار آرم تاب/هنوز داغ بخون خفته سینه سرخانم

تو ای رفیق و هم آوای روزگار غریب/پیاله ای برسان، خون چکد زچشمانم

25 سپتامبر2009

 

سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۴۰۲

یادآوریها - گیل آوایی

تو ای بیچاره! مُلایی شده لوطی و یک ابله چو تو عنتر

ببین وامانده ی رهبر، خری هست از تو خر، خرتر

به یک دم آیت الله شد دوصد مزدور ساندیسخور

ریاست قاتل و مجلس پر از لُمپن از این الله اکبرتر

گهی محرم گهی رمضان گهی سر در گِلی بدبخت

چنین باشد نواله از برایت سفره ای گه از گُهان گُهتر

چرا باید بخون بی گناهان نان خوری بیچاره ی عنتر

که لوطی ات آخوند عمامه برسر خاک بر سر خاک برسرتر

نمی بینی خیانت را نمی بینی تو غارت را،تو ای ابله

حساب جانیان پرشد ز پوند و یورو ای بیچاره ابله تر

نمازت بوی خون دارد، خدایت آیه شلاق و تزویر است

چه اعجازی دهد دینت که صد نفرت بر این دین شرر خرتر

14 فوریه 2014

 2

 خانم امانپور داشت با خبرنگار فرانسوی که ده ماه در زندان داعش بود، مصاحبه می کرد. یکی از نکاتی که این خبرنگار فرانسوی به آن اشاره کرد این بود که داعش با جذب طوایف سنی و همکاری آنها، و اختلاف انداختن بین سنی ها با دیگران مثل ایزدی ها، شیعه ها و سیاست سرکوب و کشتار غیرِ سنی ها حکومت می کند. همینطور که داشتم به این مصاحبه گوش می کردم به یک جنبۀ ناگفتۀ این بحران، این ماجرا، این فاجعه فکر می کردم که براستی این چه سنت و دین و فرهنگی ست که با چنین معیارهای عصرحجری مثل تجاوز و فروش زنان، دختران، فرزندان و قتل اسیران آن هم به آن شکل هولناک، طایفه های سنی ( مسلمان) کنار می آیند. در این مجموعه روحانیت مسلمان هم هستند. حتی احکامی را براساس قرآن می گویند که آدم مو برتنش راست می شود که یک انسان چنین باوری داشته باشد. تازه اینها فقط از سوی داعش هم نبوده اند مثلا همین دو روز پیش مفتی الازهر مصر فتوای به صلیب کشیدن داعشی ها و سوزاندنشان و دست و پا بریدنشان را داد و آن را هم طبق احکام قرآن دانسته است! یعنی این برخورد جنایتکارانه طبق احکام قرآن است.

واقعا چنین باور و سنت و معیارهایی شرم آور نیستند!؟

مسلمان پیش از اینکه مسلمان باشد، انسان است! آخر چنین معیارهایی به کجای عقل و شرافت و کرامت و حرمت انسان ربط دارد!؟ واقعاً کسانی که می گویند اسلام این نیست! پس اسلام چه هست!؟ داعش مسلمان نیست! مفتی الازهر مصر هم مسلمان نیست!؟ حالا از داعشی های حکومت اسلامی هم نمی گویم!!! از طالبان و...... هم بگذریم! در همین محدودۀ داعش و ضد داعشهای داعشی بمانیم و کمی فکر کنیم! در واقع کسانی که این همه سنگ اسلام را به سینه می زنند و حقوق بشر اسلامی، دمکراسی اسلامی و....... چه وُ چه اسلامی ادعا می کنند! براستی با چنین احکامِ برآمده از قرآنشان چه می کنند!؟ قرآن که دیگر شیعه و سنی ندارد!

آیا وقت آن نرسیده حد اقل بدور از گرایش سیاسی یا حتی باور دینی و.... یک مسلمانِ باورمند( به هر شکل و با هر فرقه دینی) بعنوان یک انسان به این موضوع اندیشه کند!؟

این معیارها غیرانسانی و هولناک نیستند!؟

اینها شرم آور نیستند!؟

حالا ما به فرهنگ و آیین و باورهای ایرانی تکیه و تاکید می کنیم و می گوییم اسلام با هیچ باور و فرهنگِ ایرانیِ ما نه تنها همخوانی ندارد بلکه نشانۀ سقوط و ننگ ماست! به ما می گویند نژادپرستیم و چندتا برچسب دیگر! با همۀ اینها اصلا ما غیرمسلمانها هیچ! خودشان با چنین معیارهای وحشتناک غیرانسانی چه می کنند!؟ چه می گویند!؟ / 6- فوریه-2016

.

2

شب است وُ دل به هوای دیار می گرید/ کجا شوم که دل از روزگار می گرید

به آه می شکند بغض غم که دور از یار/ خیال پر دهد وُ زارِ زار می گرید

هوای هیچ بسر نیست جز هوای دیار/ قرار نیست دلم بی قرار می گرید

دگر نه باده فروشوید اشک و زاری را / نه زخمه های دل انگیز، تار می گرید

ز هر بهانه به نام وطن هوار شود/ خدای را که دل از این هوار می گرید

نگاه ماتِ مرا آهِ دل بگیراند/ غریب خسته زغربت خمارمی گرید

وطن اسیر وُ همه سربدار زندانند/ اسارتی ست به هر جا که یار می گرید

ندارد این دل غمگین امید دستِ قضا/ گشایشی بشود هر که زار می گرید

هزار شوق که سبزانه ره گشاید، آه/ دریغ کز بد ما هر بهار می گرید

بیا که طرح دگر باید این اسارت را / چنین که غربت ما زانتظار می گرید / سوم نوامبر2012

.

3

ایرانوطنم، جهانِ من ایران است،/ هم ظاهر وُ هم نهانِ من ایران است

جانم گر از آغوش وطن مانده جدا، / هر جا که روم، روانِ من ایران است /6- فوریه-2014

یکشنبه، بهمن ۱۵، ۱۴۰۲

جای شاهنشاه ایران آیت الله شاه شد - گیل آوایی

جای شاهنشاه ایران آیت الله شاه شد / کار ملت روز وُ شب از اشتباهش آه شد

این چنین ملت به گورِ خویش دارد آیه خوان / همچو مرغی در فریب حیلۀ روباه شد

شهرش آبادی زگورستان گرفت از بدوِ کار / ای دریغا ملتی قربانی وُ گمراه شد

گر تسلسل بود رسم پادشاهان، ای هوار / آیت الله را "ولی" صاحب درون چاه شد

از درِ هر مستراحی یک امام آورده اند / روزیِ عمامه داران خیمه وُ خرگاه شد

غارت این جانیان از خشتک وُ تنبان گذشت / ملتی عریان زچاپیدن چو کوهی کاه شد

مرده خواری شد اساس حاکمیت ای دریغ / زندگی را سربداری سهمِ هر آکاه شد

ای شمایان گشته در گنداب ملایان اسیر / چشم بگشایید دین اینگونه رسم و راه شد

.

4-فوریه 2013

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۴۰۲

بغضی چنان که به جان آورد مرا - گیل آوایی

از باده خواستم به تمنا دمی، نشد/ گفتم به دیده ی حیران نمی، نشد

ویرانه ام به هواری زگورخواب/ باشد که غم بکند همدمی، نشد

گفتم نگاه خسته نبیند هزار درد / سعی اش بسی وُ میسر کمی، نشد!

باری پیاله شاهدِ خاموشِ دل، دریغ / مستی چه شد که کند همغمی!، نشد!

بغضی چنان که به جان آورد مرا / غمگین که شور! بخوانم دمی!، نشد!

مستی کجاست تا ببرد دل به ناکجا! / شب را به صبح برد شبنمی، نشد!

ناتمام

23-ژانویه 2017

 

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۴۰۲

یادآوریها /شعر-گیل آوایی

در آتشِ اندوه وُغم، چون شعله رقصانم ببین

فریادم از نامردمی، اشکم، چو بارانم ببین

چرخ از چه می چرخد! بگو بیداد می بارد چنین

ای درد از داغ وُ فغان، خشم هزارانم ببین

کوهِ غرورِ مردمان، چون کاه می خواهند، وای!،

آتش بیافشانم از این، مردانه میدانم ببین

دشمن چه پندارد که خون، وحشت به دلها می کند!؟

میدان زخون دریا کنم، خشم خروشانم ببین!

آه ای خموش خسته از، بیداد این اهریمنان،

برخیز با این دشمنان، شورِ جوانانم ببین

بس تاختند اهریمنان، رفتند چون برگ خزان

چله نشینِ روشنم، سورِ بهارانم ببین

سوگند بر نوروزمان، بر مهرِ بِه آیینمان

ایران ستانم بهر آن سروِ اهورانم ببین

2

نشسته ام به خود وُ روزگار می خندم

نمانده اشک از آن زارِ زار می خندم

چنانکه رفت به ما هر چه بد از این ایام

به خویش وُ دشمن وُ هر یارِ غار می خندم

فغان شدیم و بخون غرق گشته از بیداد

چه گویم ار که نگویم هوار می خندم

زمانه بار دگر سیر قهقرا دارد

بجای هق هقِ گریه نزار می خندم

شگفتم از همه میدان وُ سربداری، وای

بخون نشسته توگویی به دار می خندم

سترونی شده چشمان من ندارد خواب

تو سیل گریه ببین، اشکبار می خندم

دریغ وُ درد از این ناکسان حاکم زار

حریفِ رزمم وُ چون سربدار می خندم

بخاک عاشق من زندگی ست میداندار

اگر چه خون به دلم، بی قرار می خندم

10ژانویه 2013

 3

هوای گریه ندارم زخشم فریادم

هوار می زنم آری اسیر بیدادم

همان که نان خورَد از خوانِ من کند بیداد

سلاح گیر تو با من که خانه بربادم

چه خو کنی به جنایت زجهل گریانی

بیا که جهل تو ام می کنَد زبنیادم

زخون به تنگ آمده است مام وطن

چنین که حاکم الله گشته جلادم

ز دامِ آیه وُ جهل وُ ریا چه می نالی

که روز رزم به میدانی بیایی من شادم

زهمرهیِ من وُ ما بهار می آید

نه در اسارت دینی که کُشته اجدادم

هوار می زنم آری که گوی و میدان است

کرامتی اگرت، آی وُ رَس به فریادم

هیجدهم ژانویه 2013

4

چه گویمت تو هیولا زگور آمده ای

چو آیه ای، زبلاهت به زور آمده ای

نماد جهلی وُ وَهمِ شبانِ صحرا گرد

تباهیِ بشری، کورِ کور آمده ای

بخاک عاشق من، اهرمنی، سیه کاری

به مفتخواری و نفرت شرور آمده ای

تو مرده ای که زگور هزار چاه بلا

نمک به زخم بشر، مرده خور آمده ای

زخوانِ مردم بیچاره می خوری، کوری

برای جهل هماره صبور آمده ای

دریغ و درد از این گردش زمانه به قهر

به کام توست که دیوی وُ کور آمده ای

پیشنویس یک اعتراض غزل/19-1-2013

 5

 آی جاری بی طوفان

خشمهای فروخورده فریاد باید

دستِ بی مشت

ساییدنِ دستی دیگر،

حسرتآه زنده بگوریست!

این خاک بجان آمده است

سترونِ جاری، جاریِ سترون

هیولای آیه خوان

ننگ بشریت می افشاند هنوز

هر آیه نفیر نفرت است

آه

از کدام گور آیه چیده اند ناروایان

که چنین بیداد است خرمنِ یک تاریخ بیزاری

دشت بی بهاریست داشتِ اینهمه بلاهت

سوگوارگی مرهم زخم نیست

نوش داروی پس ازمرگ است

خشم تو از چه به کوله، خاک می خورد

آب از آب نمی جنبد

خشت بر خشت خیال است

بایدت باوری

پایی اگر بر این تشنه ی لمیده ی شهر

کوبان

گورِ هزاره ی جلادانِ جاهل وُ جانی

دهن باز می کند در جابجای ی زنده بگوران هار

از چه خون خوردنِ بی فریاد

از چه ماندنِ در مانداب

از چه دل به چزانی به آتش دردِ اینهمه بیداد

آی

اندوه

اساس بودن این جانیان است

وای

اشکِ حسرتِ نانی

بر چشمانِ خواهشِ دخترک دشت

ستاره ستاره نور می باراند اگر.......

ننگ بر ما بیش

اگر نشوریم بر این نابجایان

نهم ژانویه 2013

////

6

برای تو می گریم ایران!

در دورترین نزدیکِ سرگردانی!

پریشانی جنگلی مانند

آواز می دهم باز

دلتنگم دلتنگ!

دیریست

پرتاب شده ام گویی

هفت کوه و هفت دریای ناکجای این جهان

هوارِ ناروایی یک تاریخ بر شانه هایم

می خوانم وُ می روم

بر گسترۀ تنهاییِ موج موج

گام به گام

کرانه ای چنگ می زند

نگاه ماتِ به بارانم را

چه آوای غریبیست دیلمانی!

نجوای همارۀ این سالهایم!

تندر واره ایست آوار این همه

چه توانم کرد!؟

دامِ اندوهباریست روزگار این سالها

و پرتاب شده ای هر چه بادا باد

چنین است باز

اکنونِ من

برای

تو

می گریم

ایران!

شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۸ - ۱ فوريه ۲۰۲۰

 7

آه دوست من

مشکل نه رفتن است نه بازگشتن

مشکل راه است راه!

باتلاقی در افتاده

الله شکلک در می آورد

به پوزخندیِ یک تاریخ تکرار

چرخۀ بیهوده ایست اگر

دست و پا بسته به حکمی که نه از توست نه من نه برای ما

دیوارهای تا اوج حماقت مرزهای انسان و برده

چه سرک می کشی!؟

از دیوار حماقت بالا رفتن که فراز نیست!

ببین هنوز برده حراج می زنند سلیطگان

و تو

ومن

مای هرزۀ این گندابیم

شاهدانِ به شکنجۀ خویش

زندگی پاییدنِ بدتر از مردن است

وقتی دگردیسیِ ضجه واری شدن

بیا

آتشی به بود و نبودِ این همه کرامت باختگی

نه رفتن

نه برگشتن

آتش آتش آتش

سینه سپر کردن فقط چارۀ کار نیست

آتش نه به فرمانی نه به فرمانده ای

شلیک کن!

2016

8

برای کشتنمان آمدند گزمگانِ الله

بی آنکه بدانیم

شهیدمان خواستند

بی آنکه بخواهیم

رستگاری به ریا بردند ریاکارانه

الله قالب کردند بی آنکه خدایمان بشناسند

بی آنکه " الله" ی خواسته باشیم

بی آنکه بخواهیم

و قران ستودند بی آنکه اَوِستایی دانسته باشند

باد کاشتند

طوفانمان دادند

خاک وُ باد وُ آتش وُ آب، آلودند

تا جان وُ جهانمان زهرآجین  الله شان شود

چونانکه آلوده پاس مقدس

تقدسانه ستودند به یاوه های وحی جنون

جهل به جهالت لابه کردند

نعره کشان منبر و محراب

حرب به آشتی

نفرت به عشق

و بر ستایش اهوراییمان خرافه کشیدند

به لابه ی توبه و ندبه

بی آنکه خواسته باشیم

بی آنکه بخواهیم

 و چنین بود از قاتلان ِخویش وُ نیاکانمان

اسطوره ساختیم

به خونباری شمشیر دو سر

که خون چکان جنایت 1400ساله بدوش کشیم

عارفانه

بی آنکه بخواهیم

بی آنکه مجالمان بوده باشد

تا حکومت الله بر زمین

ستیز هماره ی چله های زمستانمان شود

خون سیاووشان خاک

گواه پایداری " نه " ما  بود

بی آنکه بدانند

بی آنکه بخواهند بدانند تازیان

بیستم ژانویه 2011